زمانی - زیگورات
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیگورات

 

دوستی ات را اگر جایگاهی [برایش] نیافتی، نثار مکن. [امام علی علیه السلام]

 
 

مدیریت| ایمیل من

| خانه

پایین

?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح

پدر

وای... صد وای... اختر بختم

پدرم آن صفای جان مرد

مرگ ان مرد ناتوانم کرد

چکنم ؟ بعد ازاو توانم مرد

                      هر پدر تکیه گاه فرزند است

ناله بی او چگونه سر نکنم؟

نیست شد تا مرا توان بخشید

پیر شد تا به من جوانی بخشید

                    او خداوند دیگر من بود.

پدرم لحظه های اخر عمر

  نگه خویش در نگاهم دوخت

به من ان دیدگان مرگزده

بیکی لحظه صد سخن اموخت

             نگهش مات بود و گویا بود.

واپسین لحظه با نگاهی گفت:

وای عفریت مرگ پیدا شد

اه... بدرود  ای پسر بدرود

دور دور جدایی ما شد

                 ای پسرجان پدر ز دست تو رفت.

نگه بی فروغ او میگفت:

نور چشمان من خدا حافظ

واپسین لحظه های  دیدار است

پسرم  جان من  خداحافظ

             تو بمان زندگی برای تو با د

چون پدر را به خاک بسپاری

پا نهی بی امید در خانه

نیست بابا ولیک می شنوی

بانگ او را به صحن کاشانه

            من چگونه دل از تو بر گیرم؟

زندگی پای تا به سرفسانه است

مادر دهر قصه پردازست

عمر ما و تو قصه ای تلخست

تلخ انجام و تلخ اغازست

               قصه ای که نا شنیدنش خوش تر

بسته شد دفتر حیات پدر

دیگر این داستان به سر امد

قصه ی ما به سر رسید و کنون

نوبت قصه ی پسر امد

          قصه ی عمر تو به سر نرسد.

                                                  واپسین نگاه-  مهدی سهیلی

نوشته ای بود به یاد پدری که در ماه های اخر عمر نا توان از سخن بود. پدری که درست با همین احساس به همین حال با چشم با  فرزند خود حرف میزد.نگاهی گویا و روشن سرشار از ارامش و    احساس ازادی.

شاید برای کسانی که به ندرت و گاهی از روی نیاز به پدر مادر خود نگاهی می کنند چندان قابل درک نباشد ولی برای کسانی که این گوهر را از دست می دهند هر ثانیه که به یاد عزیزشان می افتند سخت و جان کاه می شود.گاهی  به خاطر در گیری های کاری و برای امثال ما درسی و حتی عشقی  ان قدر  درگیر دنیای کوچک خود می شویم که به راحتی پدر و مادر خود را نا دیده می گیریم.برای لحظه ای کوتاه کافیست صحنه ی زیر را تصور کنیم شاید و شاید برای یک لحظه بتوانیم روزی را به یاد اوریم که این گوهر را از دست بدهیم.

من و تو می خواهیم

سر به خانه ای تنها بزنیم

دختری بی رنگ  با دلی ابی رنگ

دست در دست پدر

که سالهاست بی جان است

از خدا می خواهد

که پدر خوب شود

بی نوا

هرگز نمی دانسته

که پدر میهمان یک روزه اوست

پدرش دیگر حتی

نا ندارد که به او لبخند زند

چشمان پدر بی نور شده

دخترک با ساده دلی به پدر می گوید

(پدرم از گل ناز ترم             پدرم همچون تاج بر سرم        پدرم نازنین دختر      امروز امتحان داشتم

که اگر خداوندم خواست      روزی دکتر شوم و                    همه را خوب کنم)

پدرش جان در لب ندارد که بگو ید:

( دخترک بی چاره من         امروز من هم به میان مادر و خواهرت خواهم رفت

تو تنها خواهی شد          ولی باید بدانی که               خدا هرجا هست           تو و او با هم هستید)

دخترک انگار  

از نگاه های سرد پدر  حرف را می شنود

پدرش بی جان شد

روح پاک اندوه دیده اش اکنون

دست بر گیسوان دخترش می ساید

دخترک سردی دست پدر را می بیند

اشک هایش جاریست

قلب او اکنون

از خدا می پرسد که چرا من باید باز هم تنها شوم

ما همه میدانیم که پدر با دختر

مثل دو لب بالا و پایین هستند با هم هستند و بودنشان با هم

حرف ها می سازد

دخترک تنها ماند ...

خواسته و یا نا خواسته ، دا نسته و یا نا دانسته، چه زود  و یاچه  دیر این روز فرا می رسد و ما می مانیم با سال ها خاطره و چندین برابر آن پشیمانی.

نوشته هایم  تقدیم به تو  به تو که خواسته من را با مادرم تنها گذاشتی.  هرگز نگاهت را در اخرین لحظه های عمرت فراموش نمی کنم. نگاه ارام و بی رمقی که به جایی نا معلوم دوخته بود. قسم می خورم که تو می دانستی. می دانستی که چیزی به پایان سفر سختت نمانده. من هم این را خوانده بودم از چشمانت. ولی ابلهانه در ان لحظه که تو به وداعت می اندیشیدی من از ارزو ها و برنامه های درسیم می گفتم. برایت می گفتم که می خواهم به بهترین دانشگاه بروم می گفتم که طرح جدیدی زده ام . تو فهمیده بودی که من احمقانه از واقعییت فرار می کنم و من از چشمانت می خواندم که به من میگویی حقیقت را باید بپذیرم. ولی من ، من که همیشه از وداع می ترسیدم دیوانه وار از تو طلب بوسه می کردم. و نا باورانه وزش مرگ را بر چهره شادت می دیدم که همچون باد سرد پاییزی نا توانت می کرد. من را ببخش.

من در آن بعد از ظهر بهاری به چیزی جز گمراه کردن خود نمی اندیشیدم. من را ببخش که هرگز کلامت را درک نکردم . من نمی خواستم تو بروی من می خواستم که تو با من بمانی آن لحظه که تو مرگ را می دیدی من احمقانه با واقعییت می جنگیدم. اخر تا به کی آرام بنشینم  تو پرواز می کردی و من تنها فریاد می زدم. می خواسم که از این کابوس وحشتناک بیدار شوم . تو می رفتی و مادر از فریاد من مانده بود . تو ما را تنها می گذاشتی و من تنها به این فکر می کردم که در خواب پروازت را نظاره می کنم. من می بوسیدم لبهایی را که دیگر نمی توانستم گرمی اش را همچون گذشته به کام بکشم.

همه عذارار سر به گریبان بر سر مزارت ایستاده ایم امروز یک سال از آن روز گذشته . من یک سال است که دیگر تو را ندیده ام.یک سال درست یک سال روزگار برایم گذشت بدون مهر تو .

                         

                                روحت شاد

نوشته از درویش کوله به دوش اردیبهشت هشتاد و هفت

 


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح

یک معجزه

تنها بودم و خا لی ، خالیه خالی . آ ن روز ها هر روز خالی تر می شدم .

تا اینکه تو و او آ مدید . شاید تو دست او را گرفته بودی و آمدید ی یا او دست تو را ، نمی دانم هر چه بود با هم بودید .هیچوقت ندیده بو دمتان .شاید گاهی تو رااز دور دیده بودم ولی او را هیچ وقت ندیده بودم شاید چون از جنس دیدن نبود .شش ماه بود تقریبا هر روز پیشم بود تو هم گاهی بودی ولی دیده نمی شد ید . بودن یا نبودنش برایم فرقی نداشت .

می خواستم یکی را برای همیشه ببینم ، به هر دری زدم ، به هر کوچه ای سر زدم هیچ کس را ندیدم حتی تو را.

تا اینکه آمدید و چه قــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر آبی و سبز بودید .توابی بودی و او هم سبز .

گفت : روی ماه خداوند را ببوس ، بوسیدم و دیدی که چه قدر آبی شدم درست مثل بچگی ام که ابی بودم آبی شدم .من هم مثل تو آبی شده بودم.

تو را دیدم ، بو سید مت ، بویید مت ولی او هنوز دیده نمی شد .

گفت : چند روایت از عشق بخوان ، خواندم و عاشق شدم ، فهمیدم که چه قدر آبی بودن به عشق می اید .چه قدر عشق سبک و روشن بود .تو با عشق هی به من تابدی من هی خیس شدم آن قدر که من هم آبی شدم .

گفت : من عشق و کتم ثم مات مات شهیدا

این با ر چه می گفت نفهمیدمش چرا باید عشقم را که اینقدر سبکم کرده ، کتمان کنم؟

داشتم در خودم گیج می زدم که رفت...

...

رفت به سادگی سه حرف (ر...ف..ت...)

خالی شدم ... شدم یک تکه آبی خالی... و تو تابیدی ولی من دیگر جایی نداشتم که آبی شود جز جای خالی او...

وقتی رفت تازه فهمیدمش ، تازه فهمیدم چه قدر برایم بوده چه قدر برایم سبز بوده و من نمی دیدمش چون دیدنی نبود ، نمی شنیدمش چون شنیدنی نبود ،

فهمیدم چه قدر بوده و من نفهم بودم که احساسش نمی کردم وقتی رفت جای خالی اش را دیدم و شنیدم و بوییدم و حالا من بودم و تو یک جای خالی .

تو می خواستی همه وجودم را پر کنی ، گفتم نه ، بگذار تا یک جا هم برای او با شد شاید یک روز پر شود .گفتی فایده ندارد نمی اید او جای دیگری را پر می کند .

گفتم : خدایی جای خودش ، عشقمی جای خودش ، احساسمی آن هم جای خودش ولی بگذار یک یادگار از حلقه وصلم به تو داشته باشم .

و تو خندیدی ، من باز هم خیس شدم مثل همیشه .

گفتی : کم کم داره دستت به عقلت می رسه .

ولی من هنوز داشتم خیس می شدم.ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح

راز

شنیدم که مادرم می گفت : نا مسلما نست.

شنیدم که مادرم بلند بلند طلب استغفار می کرد .

شنیدم که پدرم می لرزید.

شنیدم که برا درم می گفت : جلف است.

شنیدم که خواهرم می گفت  :  سر کشی اش بی حد است .

شنیدم که همسایه می گفت : وای بر همسایه . . .

شنیدم که خوا ستگار می گفت : عینک به چشم دارد و بلند می خندد .

شنیدم که پسر می گفت : ساده است و گول زدنی .

شنیدم که پیر زن می گفت : دوره ی آ خر الزمان رسید .

شنیدم که پیرمرد می گفت : بلند قد است و جوا نی اش ستود نی .

شنیدم که استا د می گفت : کتا نی به پا دارد و سبک سر است .

شنیدم که دوستم می گفت : مهربا نی اش قدر تنفرش زیبا ست .

شنیدم که خودم های های می پرسیدم

که گناهم چیست که حتی تنها

برای یک لحظه

صدایت را نشینیدم که  بگویی :

               ندیدنت یک راز است  . . .

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar20.sub.ir

 

 نه فقط بنده به ذات ازلی می نازد.

ناشر حکم ولایت به علی می نازد.

گر بنازد به علی شیعه ندارد عجبی.

عجب اینجاست خدا هم به علی می نازد.

روز پدر رو صمیمانه به همه یدوستان و پدر عزیزم تبریک  عرض می کنم. کاش هدیه من هم بهش برسه.

 


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح

کلمه مهربون

همیشه هر وقت جایی متنی می خوندم که توش کاش داشت زود می بستم. فکر

 

میکردم خیلی کلیشه ایه. ولی یک روز که داشتم فکر می کردم دیدم کاش  راهی برای

 

دلخوشی های دورمون. دیدم چه قدر کلمه مهربونیه. چون راحت میاد نوک زبون و

 

ما اغلب بی ارده می گیم: کاش...

 

من هم خواستم کاش هامو بنویسم. شما هم اگه دوست داشتی یه کاش بندازید تو

کشکول.

              

www.koolekashkool.bolgfa.com

 

  ـ کاش می شد باز هم ما در کنار هم در این سکوت آواز لطیفمان را با هم زمزمه می

 

کردیم.

 

کاش می شد نگاهم را به کوه می دادم تا او هم عظمت ما را در کنار هم ببیند واز

 

ترس زمزمه های ما پودر شود.

 

کاش می شد گوش هایم را به رودخانه می بخشیدم تااو  نیز طنین شوقمان را می

 

شنید و آوازش را در گلو خفه  میکرد.

 

کاش دست هایم را به درخت می دادم. تا اوهم ما را در کنار هم لمس می کرد و

 

سوز هیجان جاری رگهایم را در آوند هایش جریان می داد.و خا کستر می شد. کاش

 

اصلا نبودم کاش هر چیزی که داشتم برای من نبود.کاش همه چیزم را به دیگری

 

می دادم تا انها هم مارا ببینند. آن وقت من تنها تو را داشتم و هیچوقت دیگر آنها را

 

نمی دیدم و نمی شنیدم و لمس نمی کردم.

 

و کاش...

 

هر جمعه به جاده آبی نگاه می کنم و در انتظار

قاصدکی می نشینم که قرار است خبر گامهای

تو را برای من بیاورد، گامهای استوار و دستهای سبزت را

 

 

                    میلاد امام عشق و امید مبارک


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح

هدیه کوچیک من

جمعهاز اون روز که این وب راه افتاد تنها کسی بود که برام نظر میداد اگه نبود هیچوقت هیچ وبی راه

 نمی انداختم. همیشه تا تونست برام کاری کرد تا به قول خودش منو کفش کنه.

ولی دیونست . یه کارایی می کنه تا همه چیو نادیده بگیرم تا جا داره به بخوام سر به تنش نباشه...

براش یه کیک نارنجی پختم( عجب بلفی)عکسش گذاستم دیگه ازش تعریف نمی کنم تا خیلی

پررو نشه.

 همین طورم توقعش زیادهجیرجیرک من تولدت مبارک

فکر کرده اسمون باز شده یه فرشته خانم ازش افتاده وسط ما، انگار نه انگار اونم مثل ما ادم.همیشه از همه توقع داره...

 این قد که انتظار داره غذا ماکارونی باشه حالا این که بقیه دوست دارن یا ندارن دیگه به اون ربطی نداره.انگار اصلا ماکارونی

تنها چیز زیباییه که وجود داره احساس بوی ماکارونی واسش مثل حس بوی گل مریم واسه منه.

دیونه یه بار گفت بهترین ارزوی دلش اینه که یه روز یه قابلمه قد یه اتاق ماکارونی داشته باشه که هم ملاتش کم باشه هم این

 قد بد بخته شده باشه که انگار یه کیک نارنجیه.

هرچه قد اینو دوست داره از فسنجون متنفر اگه جایی غذا فسنجون باشه این قدر از غذا بد می گه که همه ممنوع الاغذا شن

 به اجبار.چرا چون گردو داره . اگه موش بود واسه این که ازش راحت شم براش گردو می ذاشتم به دو ثانیه نمی رسید که دق

 می کرد.

من ادم بدی نیستم واسه حرفام دلیل دارم.

یک ماه پیش تولد من بود(2 مرداد) اون روز نه تنها تبریک نگفت بلکه بهم یاداوری کرد که ماه دیگه باید براش یه چیز بخرم از اون

روز تا حالا دائم به صورت مستقیم یا غیر مستقیم یه لیست از علائقش برام گفته: کیف ادکلان عروسک ، دکوری ، لباس و ...(ر ج ب ای کاش ها...)

با این وجود می خوام بگم که 1 شهریور روزیه که یکی که مخل زندگی منه کسی که سوهان روح خط خطی منه افتاده تو زندیگم .

چه می شه کرد اینم جبر جغرافیایه که ...

من این موجود موذی و این قدر دوست دارم که چون جیبم خالی بود براش یه پست گذاشتم  و سعی کردم یه قالب روشن بذارم تا اومد دلش باز شه

که بگم

 

جیرجیرک من کاش همیشه پیشم بودی... دوست دارم و

 

                                                                     تولدت مبارک    

اگه بخوام بهت یه کادو بدم

یه چیز نا قابل میدم اونم

یه کاربری برای تو عزیز دلم.

جیر جیرک این وبلاگ حالا واسه هر دومون.

با اسم جیرجیرک شدی نویسنده وبلاگ

شرمنده عزیزم این تنها چیزیه که فکرمی کنم خوشحالت می کنه.(بای پسورد و نام کار بریت ازم سوال کن می گم برات)

 


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح

نمیدونم

ماه خدا رسید

 

خنده های لاغرش همچون مته ای در گوشم فرو می رود

و

 راه امد و شد

پرسش و پرسش را می بندد

به او بگویید

سکوت

تا از او بپرسم که چرا دوستش دارم

=============================================================

حلول ماه مبارک رمضان مبارک

التماس دعا

یا حق


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح

قلمم شکسته

بوی کاه گل و نم نم بارون

امروز بارون با همیشه فرق داره. آسمون خاکستری و درختا غمگین تر و سر به زیر تر از همیشه. تنفس جریان دلگیر هوا حتی نگاه پرنده ها رو هم سنگین کرده.

صدای ناله و گریه محله رو سیاه و کبود کرده. سینم سیاه و سنگین شده. صدای گریه زینب هنوز توی گوشم می چرخه. همه چیزومثل شیشه های شکسته می بینم انگار چشممام شکستن که اینطور همه چیز رو خط خطی میبینم دستم رو روی چشمام که پر اشک گذاشتم چهره قشنگش اومد جلو چشمم اولین چیزی بود که بعد سال ها میدیدم .چشمهایی مهربان و مشکی که غم و نگرانی توی سیاهی نگاهش دلمو می لرزوند. مامانم میگه اگه دستای اون نبود من بعد از ابله ای که گرفتم دیگه هیچوقت نمی دیدم.

بابام توی جنگ مرده بود سالها بود که من و خواهر برادرام پدری نداشتیم. ولی اون بود و شده بود همه کسه من و همه بچه های یتیم محل . وقتی به دستام نگاه می کنم و می بینم که قدرت دستای ضمخت و لطیف اونو ندارم و این قدر کاسه روی پاهام فقیره که جای شیر آب بارون داره از خجالت عکسم توی کاسه صورت آبله زدم رو می پوشونم.

بسم الله و با الله و علی ملة رسول ا لله، فزت و رب الکبة...

میگن وقتی ضربه به سرش خورده همون طور که خاک محرابش رو به ضخم می گرفته اینو گفته

چه طور ممکن که یکی  حتی با وجود درد با مرگش احساس سعادتمندی کنه؟

حالادارم می فهمم که چرا این بارون با بقیه فرق داره. چون این بارون از جنس نور این بارون از نور چشم  فرشته هاست. صدای ضجه و فریاد های فرشته ها با قطره های سرد بارون روی تنم می شینه و ذره ذره وجودم ورو می سوزونه.

 ناله های یتیم های کوچه ، جیغ جیغ دلخراش پرنده ها  و ضربه های نخل ها به دیوار های غم گرفته تنم رو لرزوند و به اوج رسید

چی شده؟ هر قطره که به صورتم می خوره انگار غم و غصه زمین از اول تولد تا حالا رو به صورتم می کوبونه.

نه..................................  نه ......................................

این ناله ناله های شکستن همه کس ماست.

به خدا سوگند که پایه های هدایت شکست....

و

نشانه های پرهیزکاری گم شد...

پسر عم برگزیده خدا کشته شد...

......... علی شهید شد..........

و...........................................شقی ترین اشقیا اونو کشت.......................

این صدا صدای نور که به زمین تابید و به ما خبر داد که همه ما دوباره یتیم شدیم

قلمم شکست

کمکم کنید...

من دوباره واسه همیشه گم شدم ____________________________________________________


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح

من یک بزم؟

حق با تو بود...

تو می خواستی همه وجودم را پر کنی ، گفتم نه ، بگذار تا یک جا هم برای او با شد شاید یک روز پر شود .گفتی فایده ندارد نمی اید او جای دیگری را پر می کند .

؟؟؟؟؟؟

احساس من برای اون از کودکیه یک بز هم بچگانه تره.

حق با توبود...

............................................................................................................

گوشه دفتر خاطراتم این نوشتمو دیدممربوط به تیر امسال بود که فکر کردم شاید هدیه کوچکی برای کسی باشه که 5 ابان بیست و هفت سال پیش به دنیا اومده...

( ارزوهایم را پرواز میدهم

و این واقعیت را به جایش مینشانم:

                      که او از آن دیگریست...)من

 تولدش مبارک


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح

یاعلی در بند دنیا نیستم                     بنده لبخند دنیا نیستم

     بنده آنم که لطفش دائم است          با من و بی من به ذاتش قائم است


نظر شما( )
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

آرگ
نی زن
[عناوین آرشیوشده]

بالا

  [ خانه| مدیریت| ایمیل من| پارسی بلاگ| شناسنامه ]

بازدید

169515

بازدید امروز

98

بازدید دیروز

177


 RSS 


 درباره خودم


 لوگوی وبلاگ

زیگورات

 اوقات شرعی

 فهرست موضوعی یادداشت ها

 آرشیو

مهرماه 87
آبان ماه 87

لوگوی دوستان


اشتراک