زمانی - زیگورات

زیگورات

 

هرکه بسیار یاد مرگ کند، خداوند دوستش خواهد داشت . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

 
 

مدیریت| ایمیل من

| خانه

پایین

?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:45 صبح

یک معیار

 کسی که سعی می‌کند وظایف خود را به بهترین نحو انجام دهد می‌تواند در مسیر وارد شود.

سامائل


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:45 صبح

یک کتاب

                                                 

راز (تفسیری از اشو بر داستان‌های صوفیان)

ترجمه محسن خاتمی

انتشارات فراروان

 "انسانی که می‌خواهد واقعیت را بشناسد، تماشا می‌کند. تمامی راه‌های ممکن نفس را نظاره خواهد کرد. با تماشای مکرر تمامی شیوه‌های نفس، ادراکی بزرگ برخواهد خاست. روزی ناگهان تو تمام بازی‌های نفس را دیده‌ای. در خود آن دیدن، شدن از میان خواهد رفت. شدن سایه نفس است. شدن روش نفس است. آنوقت است که تو دیگر نمی‌خواهی یک قدیس شوی، آنگاه نمی‌خواهی معمولی بشوی، نمی‌خواهی فروتن شوی، نمی‌خواهی هیچ چیز بشوی. حتی نمی‌خواهی خداگونه بشوی. چیزی نیست تا بخواهی آن بشوی..."

 


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:45 صبح

تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه

یک شب سر در جیب مراقبت فروبرده بودم و زانوی اندوه در بغل گرفته که استاد ما آمد و گفت زانوی اندوه از بغل واگیر که اندر بغل چیز دیگری به. لبخندی زدم و گفتم مثلاً چه؟ گفت زانوی غم.

 همینکه لبخندم پژمرد گفتم مرا تفاوت اندوه و غم چندان روشن نیست. گفت اندوه باید که دیس‌اینتگریت کنی! خنده‌ای زدم و گفتم اینتگریت دانم چیست این که الان گفتی مشتق است؟ گفت بی‌مزگی مکن که کار بی‌غمان است، در تجزیت اندوه و هرآنچه از احساسات است باید اول که ماهیتش بشناسی. بدان که اندوه از نبود ایمان است بر قوانین، ورنه جایی که هرچیز بر طبق قاعده است و هر کنشی را واکنشی، اندوه چه باید خورد؟

گفتم اندوه بر حال خود می‌خورم نه واکنش. گفت گر خطایی کرده‌ای باید که تکرار نکنی که زندگی‌ها درس گرفتن از تجربه است.

 گفتم غم؟ گفت آن در مرتبت تو نباشد که کودکان را غم ندهند. گفتم کم! گفت نگاهت از آنجا که بودی فراتر گیر و افق خویش بنگر. همچنانکه زانوان در بغل داشتم بر مولاداهارای خویش نیم‌نظری انداختم که ادامه داد: اگر آن مشتق که گفتی بدانی چیست بر حال خود محاسبت کنی و آینده‌ات با آن ببینی غمت در دل نشیند.

با این سخن سیل اندوه در دلم برفت و اشکم راه دیده ببست و دگر استاد ندیدم.

 


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:45 صبح

موسیقی

اگر هیچگاه تحمل شنیدن تکنوازی جلیل شهناز در اصفهان، ابوعطا... را نداشته‌ای! پس برو و جان به جان‌آفرین تسلیم کن!

بلسبوب بتهوون را می‌ستاید که او بدن استرال خورشیدی داشت و اثرش چنان بود...

من فکر می‌کنم اگر او موسیقی ایرانی را شنیده بود نظر دیگری هم داشت.

 


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح

تنها   کنار پنجره نشستم.بعد از ظهر یک روز بد یک روز زیبا ولی بد.

دلم گرفته یک دست نا مریی انگشتها ش رو توی گلوم فرو کرده . دارم خفه می شم می خوام دست نا مریی رو از خودم جدا کنم.  وقتی نگاش می کنم ،می شناسمش. دست های خودمه.خودم ، خودم را دارم خفه می کنم. اسمون ابریه ، من عاشق اسمون ابری بودم ولی امروز چرا این طوری شدم.؟ شاید یاد سال گذشته حالمو گرفته ؟ اره، شاید یاد بابا دوباره داره  دلمو می سزونه ؟ آه که چه قذر دلم هوای بابا رو کرده. آه که چه قدر زود  گذشت.

اتش سوزیه شب یلدا

شیرین بود شب خیلــــــــــــــــــــــــــــــی شیرینی بود . نه ، من دلم کسیو نمی خواد.دلم تو رو می خواد. حتی دیکه دلم بابا رو هم نمی خواد. دلم تو رو می خواد اگه تو باشی بابا هم هست.

صورتم داغ داغ .توی صورتم اتیش با رنگ سرخی برای خودش نقاشی می کشه. دارم می لرزم و می سوزم. من آتیش و یخ رو با هم احساس می کنم.

لعنتی دا رم خفه می شم. کی این پنجره ها رو می بنده ؟ باز کنید پنجره ها رو .دارم می سوزم باید برم بیرون. می خوام برم . از پنجره می بینم که شاخه درخت مو همسایه حین دید زدن درخت انار حیات خونه ما با اومدن  سرما غا فلگیر شده و با خوشه انگورش روی دیوار  گیر افتاده.شاید تا سرما اومده از ترس این که ما دیدیمش مرده. دلم به حال خوشه انگور سوخت. طفلی هیچ وقت دستی رو لمس نکرده و حالا هم شده کشمش. دلم کشمش می خواد. بیرون هم شده خاکستری من خاکستر ی رو دوست دارم.

حالا کنار در باز روی صندلی نشستم.دارم یخ می زنم . گلای روی  نرده دارن نگاهم می کنند. می بینم که گل یخ داره میخنده بهم  ،  ولی گل شمعدانی چیزی رو از طرف من احساس کرده اون از من می ترسه.سه تا دمپایی رو تراس افتادن. یک جفت که همو خیلی دوست دارن سرشونو به هم چسبوندنو بی شرمانه رو شون به من ،  به هم بوسه هدیه می دن خوش به حالشون اونا تو این سرما کنار هم از همه چیز فارق. اون یکی که تنها ست داره به بند رخت نگاه می کنه. داره به ادمایی که روی بند رخت تاب می خورن نگاه می کنه شاید اونم حسرت ادمارو می خوره. نه دمپایی تنها نگاهش  به یه گلدون تنهاست. وای خدای من. اون داره به یه گل مرده نگاه می کنه. به گلی که من خیلی دوسش داشتم. چرا باید بمیره ؟

اون گل مرده ولی دو تا من و یه داداش داریم روی جسدش تاب بازی می کنیم.وقتی باد لباسا رو تاب می ده دل من می لرزه. باد سردی به صورتم می خوره ولی من می سوزم.

دو تا  من کناره مامان  تاب می خورن .

سکوت ، صدای غار غار یک کلاغ و بعد صدای هیاهوی کلاغ هایی که روی آنتن همو کنار می زنن تا خودشون آوازشونو روی آنتن بخونند . این روز ها حتی آنتن ها هم در امان نیستند. چه روزگاری شده ، یه لحظه دیدم که یک کلاغ با یه چیز گرد رو سرش اومد بقیه کلاغها آن چنان حساب کار خودشون رو کردن که کنار پریدن و کلاغ یه چیز به سر شروع به غار غار های کوتاه و خسته کننده کرد . دیدم من دیدم که کلاغ یه چیز به سر نگاهش به سمت من بود . فکر کردم داره منو نگاه می کنه ولی امان از ما اون به بند رخت چشم دوخته بود.

خدای من بی حیایی داره بیداد می کنه چه چیزا دارن روی بند رخت تاب می خورن.

دیگه داشتم خقه می شدم . از خودم از کلاغ یه چیز به سر خجالت کشیدم من از همه خجالت می کشم حتی احساس خفگی و نفرت صندلی از خودمو می فهمیدم.

تحمل این احساس رو نداشتم بلند شدم  و درو بستم . اتاقم اگر هم خفه کننده بود ولی بهتر از بیرون بود  اگرچه تو خونه احساس خفگی می کردم ولی حد اقل دیگه از خودمو بیرونیا بدم نمی اومد

چهار دیواریه اتاق منو می تونه با تو تنها بذاره . نمی خوام دیگه هیچ آدمی رو ببینم. من از بیرونیا می ترسم.

نوشته از درویش کوله به دوش . یلدا 86


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح

توسلات و معجزات امام زمان

جناب آقا میرزا عبدالرزاق حائری می نویسد:
« همسر مرحومه ام، از ماه مبارک رمضان سال 1362 قمری، در همدان مریض شد و مرض او منجر به امراض دیگر گردید.
برای معالجه به تمامی اطباء و دکترهای درجه یک ایرانی و خارجی و متخصصین مراجعه کردیم و از داروهای مختلف که معمولاً با قیمتهای گزاف تهیه می شد، استفاده نمودیم.
در مدت مرض و معالجه با آن داروها که تقریباً هفت ماه طول کشید، معمولاً معالجه با دعاهای مجرب و ختومات معتبر و انواع توسلات و استشفاء به تربت امام حسین علیه السلام و حتی به تربت قبر مطهر که از طریق مخصوصی به دست آمده بود، نیز همراه بود.
از جمله آنها که مخصوصاً با حال تضرع و توجه و گریه انجام می شد، توسل به حضرت ولی عصر روحی فداه بود. به ایشان عریضه ای نوشتم و دو رکعت نماز خوانده و زیارت "سلام الله الکامل التام ..." ( این استغاثه در مفاتیح الجنان بطور کامل ذکر شده است. ) را در روز جمعه انجام دادم، اما با همه این احوال، مرض و درد آن مرحومه شب و روز شدیدتر می شد به طوری که در اواخر از شدت درد، در سختی زیاد و فریادزدن بود و هر غذایی حتی نصف استکان آب جوجه را استفراغ می کرد و دیگر راضی به مرگ خود شده بود و مکرر التماس می کرد، شکم مرا پاره کنید من که هر ساعت با این درد جان می دهم.
 بالاخره یا خوب می شوم با می میرم و لااقل از درد آسوده می شوم؛ چون شکم، ورم فوق العاده ای داشت و حتی بستگان و دوستان هم به آنچه خودش می گفت راضی شده بودند. حال من هم طوری بود که آنها رقت می کردند.
بالاخره کار به جایی رسید که از حضرت حجت ارواحنا فداه گله مند شدم و حتی به خاطر توسل یکی از دوستان در همان ایام به آن حضرت و اثر دیدن فوری او، از ایشان قهر کردم و گله ام این بود که یا حجت الله اگر مرض حتمی و شفایش امکان پذیر نیست، یک طوری به من بفهمانید. شما به این روسیاه اعتنای سگ هم نمی فرمایید، والا مطلب را می فهماندید.
در شدت مرض و درد، شب چهارشنبه یازدهم ربیع الثانی، مریض از دنیا رفت.
من در آن وقت نتوانستم کنار او باشم؛ ولی بعضی از زنهای مورد اعتماد گفتند:
خودش در حالی که قبلاً زبان او از تکلم بسته شده بود، زبان باز کرد و شهادتین گفت و عرضه داشت:
ای کننده در خیبر، به فریادم برس و جان را تسلیم کرد.

 من حتی از کثرت اندوه نتوانستم به غسالخانه بروم. بالاخره اینها گذشت. روز ختم فاتحه آن مرحومه در مسجدی (مسجد محله حاجی) که نماز می خوانم، سید بزرگواری از شاگردان و مخصوصین خودم، به نام آقا میرعظیم، در مجلس گفتند: دیشب، شب پنج شنبه دوازدهم ربیع الثانی، حضرت حجت عصر علیه السلام را در خواب دیدم و به حضورشان شرفیاب شدم.

حضرت این لفظ را بدون کم و زیاد، فرمودند:
« برویم تسلیت میرزا عبدالرزاق. »
و بعد هم چیزهایی مرحمت نمودند که مربوط به این موضوع نیست.

وقتی که این سید جلیل خواب را برای من نقل کرد، بی اختیار و به سختی به سر خود زدم و از جسارتی که عرض کرده بودم (گله کردن از حضرت)، خیلی خجالت کشیدم. من چه قابلیتی دارم که آن حضرت به تسلیت این سگ روسیاه خود بیایند.

به هر حال اثر تسلیت حضرت به خوبی ظاهر گشت و اندوهم که فوق طاعت بود، نسبتاً کم و آرام شد و به نظرم رسید که با این فرمایش، هم جواب عریضه ام را داده اند و بنده روسیاه خود را از گله و قهر بیرون آوردند و هم به من فهماندند که مقدرات حتمی، قابل تغییر نیست و هم بر یقینم افزودند. »


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح


نظر شما( )
?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح

خلوت با تو

دیروز بعد از ظهر بهترین غروب زند گی مو دیدم.عجب روزی بود آخه من دیروز برای اولین بار با تو روی یه نیمکت آبی نشسته بودم ، باور می کنی ؟  تنها ، من و تو .من و تو تنها روی یه نیمکت نشسته بودیمو با هم بستنی می خور دیم .چه قدر شیرین بود . بستی رو می گم من شیرینیشو از بستنی خوردن تو احساس می کرد م. تو به نیمکت تکیه داده بودی و من کجکی نشته بودم و روم به تو بود و تو دستت رو، رو نیمکت دراز کرده بودی طرف من. من داشتم از هیجان می مردم قلبم داشت می ایستاد .

تو خیلی ماهی آخه چون می دونستی بی ظرفیتم ،دستتو به من نزدی می دونستی که می ترکم.

تو روبروم بودی و من بستنیمو گاز می زدم . شاد و خوشحال بودم.

من که مدتها بود نخندیده بودم حالا داشتم از خنده و خوشبختی می مردم. اون قدر خندیدم که زبون کوچکم رو می دیدی .

تو لبخند می زدی تنها لبخند می زدی نه حرفی نه هیچی و من به تو نگاه نمی کردم آخه می ترسیدم تو نگاهت ذوب شم.ولی سنگینی نگاهتو رو دلم احساس می کردم  تو به دلم نگاه می کردی و من مست از با تو بودن، نگاهم به دورو بریا بود تا مطمئن شم که همه من رو با تو می بینن . می بینن که من تو دانشگاه با کی رو نیمکت نشستم.

نگاهم به درختهای ردیف شده اقاقیا بود که همشون شاخه به دهن مونده بودن که من چه طوری تونستم با تو رو نیمکت آبی بشینم .به  دختر چادر به سری نگاه می کردم که فکرش رو هم نمی کرد که من بتونم با تو دوست شم . دوست داشتم جلشو بگیرم و بهش بگم نگاه کن این منم و تو . این میون چشمم به مورچه ای افتاد که داشت تو رو نگاه می کرد تا منو دید گونه هاش سرخ شد زود رفت و پشت یه سنگ کوچیک قایم شد . من به خودم افتخار می کردم.

من برات از عشقم می گفتم ، از این که هر بار می دیدمت دلم می لرزید از این که همیشه به یادت بودم و با اون همه دختر که دورت بودن حتی فکرش رو هم نمی کردم که یه روز با هم تنها شیم .  و تو تنها سکوت کرده بودی و لبخند می زدی .

و وقتی که گل یاس رو تو دستام گذاشتی از خوشبختی پر...

من رو ببخش... گناه بزرگ من رو ببخش...

من احمق ترین ، دروغگو ترین دختر آ فریده شده ام...

حق با تو بود من لیاقت تو رو ندارم .

من از هفت سال گذشته تنها گاهی از دور ،تو رو پشت هیاهوی آرزو هام می دیدم .

من دروغ گفتم .

دیروز غروب من تنها روی نیمکت زنگ زده ای نشسته بودم و حسرت دختری را می خوردم که روی چمن ها با تو خلوت کرده بود.من خودم را جای دختری می دیدم که قرآن می خوند . . .

نوشته از درویش کوله به دوش اردیبهشت هشتاد و هفت


نظر شما( )
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

آرگ
نی زن
[عناوین آرشیوشده]

بالا

  [ خانه| مدیریت| ایمیل من| پارسی بلاگ| شناسنامه ]

بازدید

170017

بازدید امروز

6

بازدید دیروز

0


 RSS 


 درباره خودم


 لوگوی وبلاگ

زیگورات

 اوقات شرعی

 فهرست موضوعی یادداشت ها

 آرشیو

مهرماه 87
آبان ماه 87

لوگوی دوستان


اشتراک