گُلی در سبد نشسته ، سایه اش سرو ِ باغ است و آتش نشان ِ
نار ِ حسرت .
لسان حق تعال پدر خطابش کند. یادش حمله به خیمه های
یأس می زند .
تبر به دست است برای هر بُت ِ تراشیده ی ذهن . گاهی
معتکف در مسجد تپنده ی قلب است ، زمانی رونده ی صحرای
بی کران دل به پای سبوحی و آه قدوسی .
اوٌاه و حلیمی که خار چشم نمرود ِ عُجب است
خدا حفظش کند ، هر از چندی سهی وار به آسمان نظر ، شبانه
می گذرد و اخگر تعشق عشقش هستی ام را عجب فار
التنوری می شود.
محاسنش ابر باران بهاری است ، در پاییز غریبی ، چه عارفانه
همیشه می خندد به لُعبه ی دنیا .. خاکش به یرتمه ی اسبش
رنگ می رود..
آه ! می خواهم دادت بکشم ، اما نشاط مغازله با تو می
گویدم که زود است ،
اندکی با طعم تو ، شبانه ی عُمرم را ، سحر میکنم
|