تنها کنار پنجره نشستم.بعد از ظهر یک روز بد یک روز زیبا ولی بد.
دلم گرفته یک دست نا مریی انگشتها ش رو توی گلوم فرو کرده . دارم خفه می شم… می خوام دست نا مریی رو از خودم جدا کنم. وقتی نگاش می کنم ،می شناسمش. دست های خودمه.خودم ، خودم را دارم خفه می کنم. اسمون ابریه ، من عاشق اسمون ابری بودم ولی امروز چرا این طوری شدم.؟ شاید یاد سال گذشته حالمو گرفته ؟ اره، شاید یاد بابا دوباره داره دلمو می سزونه ؟ آه که چه قذر دلم هوای بابا رو کرده. آه که چه قدر زود گذشت.
اتش سوزیه شب یلدا…
شیرین بود شب خیلــــــــــــــــــــــــــــــی شیرینی بود . نه ، من دلم کسیو نمی خواد.دلم تو رو می خواد. حتی دیکه دلم بابا رو هم نمی خواد. دلم تو رو می خواد اگه تو باشی بابا هم هست.
صورتم داغ داغ .توی صورتم اتیش با رنگ سرخی برای خودش نقاشی می کشه. دارم می لرزم و می سوزم. من آتیش و یخ رو با هم احساس می کنم.
لعنتی دا رم خفه می شم. کی این پنجره ها رو می بنده ؟ باز کنید پنجره ها رو .دارم می سوزم باید برم بیرون. می خوام برم . از پنجره می بینم که شاخه درخت مو همسایه حین دید زدن درخت انار حیات خونه ما با اومدن سرما غا فلگیر شده و با خوشه انگورش روی دیوار گیر افتاده.شاید تا سرما اومده از ترس این که ما دیدیمش مرده. دلم به حال خوشه انگور سوخت. طفلی هیچ وقت دستی رو لمس نکرده و حالا هم شده کشمش. دلم کشمش می خواد. بیرون هم شده خاکستری من خاکستر ی رو دوست دارم.
حالا کنار در باز روی صندلی نشستم.دارم یخ می زنم . گلای روی نرده دارن نگاهم می کنند. می بینم که گل یخ داره میخنده بهم ، ولی گل شمعدانی چیزی رو از طرف من احساس کرده اون از من می ترسه.سه تا دمپایی رو تراس افتادن. یک جفت که همو خیلی دوست دارن سرشونو به هم چسبوندنو بی شرمانه رو شون به من ، به هم بوسه هدیه می دن خوش به حالشون اونا تو این سرما کنار هم از همه چیز فارق. اون یکی که تنها ست داره به بند رخت نگاه می کنه. داره به ادمایی که روی بند رخت تاب می خورن نگاه می کنه شاید اونم حسرت ادمارو می خوره. نه دمپایی تنها نگاهش به یه گلدون تنهاست. وای خدای من. اون داره به یه گل مرده نگاه می کنه. به گلی که من خیلی دوسش داشتم. چرا باید بمیره ؟
اون گل مرده ولی دو تا من و یه داداش داریم روی جسدش تاب بازی می کنیم.وقتی باد لباسا رو تاب می ده دل من می لرزه. باد سردی به صورتم می خوره ولی من می سوزم.
دو تا من کناره مامان تاب می خورن .
سکوت ، صدای غار غار یک کلاغ و بعد صدای هیاهوی کلاغ هایی که روی آنتن همو کنار می زنن تا خودشون آوازشونو روی آنتن بخونند . این روز ها حتی آنتن ها هم در امان نیستند. چه روزگاری شده ، یه لحظه دیدم که یک کلاغ با یه چیز گرد رو سرش اومد بقیه کلاغها آن چنان حساب کار خودشون رو کردن که کنار پریدن و کلاغ یه چیز به سر شروع به غار غار های کوتاه و خسته کننده کرد . دیدم من دیدم که کلاغ یه چیز به سر نگاهش به سمت من بود . فکر کردم داره منو نگاه می کنه ولی امان از ما اون به بند رخت چشم دوخته بود.
خدای من بی حیایی داره بیداد می کنه چه چیزا دارن روی بند رخت تاب می خورن.
دیگه داشتم خقه می شدم . از خودم از کلاغ یه چیز به سر خجالت کشیدم من از همه خجالت می کشم حتی احساس خفگی و نفرت صندلی از خودمو می فهمیدم.
تحمل این احساس رو نداشتم بلند شدم و درو بستم . اتاقم اگر هم خفه کننده بود ولی بهتر از بیرون بود اگرچه تو خونه احساس خفگی می کردم ولی حد اقل دیگه از خودمو بیرونیا بدم نمی اومد
چهار دیواریه اتاق منو می تونه با تو تنها بذاره . نمی خوام دیگه هیچ آدمی رو ببینم. من از بیرونیا می ترسم.
نوشته از درویش کوله به دوش . یلدا 86
|