مهتاب نیمه شبهای شیدایی سلام
و امروز صبح که باز ترس بیداری برویم حمله کرد...
و باز با همان سگ پارس کننده که دیگر به وقه اش عادت کرده ام ، تا مثل هر روز صدای نکره اش را در ذهنم فرو بفرستد : که تو باختی !
و من هم مظلومانه پای این منبر شوم صبح و ظهر و شب نماز میکنم و انی نذرت للرحمن صمتا..!
و تصمیم گرفتم این بار ، به صدایش نعره ای بزنم ، شاید و حتی شاید این کلمه ی غریب ، " فرج " را می گویم ، که از ستونی به ستونی مدام قبل از رسیدن من می پرد ، جلوه ای کند...
و دیدم این سگ از من مظلوم تر به گوشه ای نشست ، که چرا داد میزنی ، تمام حرفهایم شوخی بود!
گفتم : شوخی بود؟ در این روزگاران سیاه که نفس مرا از حرکت می ترساندی که فقر است ، تنگی است ، دلتنگی است ، تنهایی است همه شوخی بود؟
چیزی نگفت، زیر چشم مانند کودکان محجوب نگاه میکرد و منتظر نرمی من بود تا باز پارسی کند و من....
بازهم نگران همان چشمه های حکمتم که سالیانی است ، لبانم خشکیده ی حدیث آن است... و تو می دانستی که دغل بازی های این سگ ملعون و مطرود ، هیچ حقیقتی ندارد و رفتی و من نشتسم و ....
و خواستم که هر روز صبح بعد از نماز صبح و دعای عهد با او مجادله کنم ، که عهدم میشکست و میشکست و می ش ک س ت ...
می شکست ، ستاره ی من ! که شانه هایم خالیست از زینت دوشادوشی تو ...
و هر گز آن رجب مقدس را که مذکور لا حول و لا قوه الا بالله بودی را از صفحه ی تقویم حذف نکردم ،
نکردم چون خدا دوست دارد فاذکر بایام الله ...
ایام الله برای هر کسی ، کسی است تا او را به یوم کبری که علی است برساند عم یتسائلون ؟ عن النبی العظیم؟ الذی هم فیه مختلفون؟ کلا ، کلا ، کلا ...
|