خلوت با تو - زیگورات
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیگورات

 

بیازماى تا دشمن آن گردى ، [ و بعضى این جمله را از رسول خدا ( ص ) روایت کرده‏اند : و آنچه تأیید مى‏کند از سخنان امیر مؤمنان ( ع ) است روایت ثعلب از ابن اعرابى است که مأمون گفت : اگر على ( ع ) نگفته بود « اخبر تقله » مى‏گفتم « أقله تخبر » . ] [نهج البلاغه]

 
 

مدیریت| ایمیل من

| خانه

پایین

?زمانی

چهارشنبه 87/8/8  ساعت 11:44 صبح

خلوت با تو

دیروز بعد از ظهر بهترین غروب زند گی مو دیدم.عجب روزی بود آخه من دیروز برای اولین بار با تو روی یه نیمکت آبی نشسته بودم ، باور می کنی ؟  تنها ، من و تو .من و تو تنها روی یه نیمکت نشسته بودیمو با هم بستنی می خور دیم .چه قدر شیرین بود . بستی رو می گم من شیرینیشو از بستنی خوردن تو احساس می کرد م. تو به نیمکت تکیه داده بودی و من کجکی نشته بودم و روم به تو بود و تو دستت رو، رو نیمکت دراز کرده بودی طرف من. من داشتم از هیجان می مردم قلبم داشت می ایستاد .

تو خیلی ماهی آخه چون می دونستی بی ظرفیتم ،دستتو به من نزدی می دونستی که می ترکم.

تو روبروم بودی و من بستنیمو گاز می زدم . شاد و خوشحال بودم.

من که مدتها بود نخندیده بودم حالا داشتم از خنده و خوشبختی می مردم. اون قدر خندیدم که زبون کوچکم رو می دیدی .

تو لبخند می زدی تنها لبخند می زدی نه حرفی نه هیچی و من به تو نگاه نمی کردم آخه می ترسیدم تو نگاهت ذوب شم.ولی سنگینی نگاهتو رو دلم احساس می کردم  تو به دلم نگاه می کردی و من مست از با تو بودن، نگاهم به دورو بریا بود تا مطمئن شم که همه من رو با تو می بینن . می بینن که من تو دانشگاه با کی رو نیمکت نشستم.

نگاهم به درختهای ردیف شده اقاقیا بود که همشون شاخه به دهن مونده بودن که من چه طوری تونستم با تو رو نیمکت آبی بشینم .به  دختر چادر به سری نگاه می کردم که فکرش رو هم نمی کرد که من بتونم با تو دوست شم . دوست داشتم جلشو بگیرم و بهش بگم نگاه کن این منم و تو . این میون چشمم به مورچه ای افتاد که داشت تو رو نگاه می کرد تا منو دید گونه هاش سرخ شد زود رفت و پشت یه سنگ کوچیک قایم شد . من به خودم افتخار می کردم.

من برات از عشقم می گفتم ، از این که هر بار می دیدمت دلم می لرزید از این که همیشه به یادت بودم و با اون همه دختر که دورت بودن حتی فکرش رو هم نمی کردم که یه روز با هم تنها شیم .  و تو تنها سکوت کرده بودی و لبخند می زدی .

و وقتی که گل یاس رو تو دستام گذاشتی از خوشبختی پر...

من رو ببخش... گناه بزرگ من رو ببخش...

من احمق ترین ، دروغگو ترین دختر آ فریده شده ام...

حق با تو بود من لیاقت تو رو ندارم .

من از هفت سال گذشته تنها گاهی از دور ،تو رو پشت هیاهوی آرزو هام می دیدم .

من دروغ گفتم .

دیروز غروب من تنها روی نیمکت زنگ زده ای نشسته بودم و حسرت دختری را می خوردم که روی چمن ها با تو خلوت کرده بود.من خودم را جای دختری می دیدم که قرآن می خوند . . .

نوشته از درویش کوله به دوش اردیبهشت هشتاد و هفت


نظر شما( )

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

آرگ
نی زن
[عناوین آرشیوشده]

بالا

  [ خانه| مدیریت| ایمیل من| پارسی بلاگ| شناسنامه ]

بازدید

168748

بازدید امروز

149

بازدید دیروز

47


 RSS 


 درباره خودم


 لوگوی وبلاگ

زیگورات

 اوقات شرعی

 فهرست موضوعی یادداشت ها

 آرشیو

مهرماه 87
آبان ماه 87

لوگوی دوستان


اشتراک