گره به منقار زاغی نگشاید ، صلٌه به اِنعام صیدی نشاید .
چون دام ، حیلت به عظام تو نمود ، خُنَک آن است که لب به
صبوی سُبّوحی تَر کنی..
چه دانی؟!! که لب خاموش و فغان درون پر خروش ، تقدم است
بر قره العیش خدادادی
کار خود ار به خدا وابگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
خوش اگر دیدی به نظم صبر و طعم شکر شکن شُکر ؛ که
ما اصابتکم من مصیبه فمن الله
نه به تّوهم بد تقدیری ، استخوان تحت آسیاب ناکامی آرد کنی و
نه چون کاسلان نان جو با خون دل آغشته خوری ..
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است
پس به که کار خود به عنایت رها کنند
چه می گویم؟ خدایا !!
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه سود
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
در شگفت از این تغزلات عدنانی و سرور چَه چَه بلبلان جناتی و
در خانه کسی نیست که فهم یک آه از لسان حافظ کند
|